میخواست برگرده جبهـﮧ ...
بهش گفتم:
تو بـﮧ اندازه سنّت خدمت کردے ، بذار اونایے برن جبهـﮧ کـﮧ نرفتن !
چیزے نگفت و ساکت یـﮧ گوشـﮧ نشست…
وقت نماز کـﮧ شد، جا نمازم رو انداختم کـﮧ نماز بخونم ؛
اومد و جانمازم رو جمع کرد ...
خواستم بهش اعتراض کنم کـﮧ گفت:
این همـﮧ بے نماز هست! اجازه بده کمے هم بے نمازها، نماز بخونند !
دیگـﮧ حرفے برا گفتن نداشتم !