می گفت وقتی هاجر خبردار شد کـﮧ قرار بوده اسماعیل ش قربانی شود اما خداوند نخواستـﮧ
تنها (( سـﮧ روز بعد )) دق کرد !
دق کرد از غصـﮧ ے اتفاقی کـﮧ فقط " قرار بود " رخ دهد
.
خودمانیم ... چـﮧ کم طاقت بود هاجر !
طورے نشده بود ... فقط کبودے گلوے اسماعیل را دیده بود ... همین
اگر جاے (( ربابـــــ )) بود و شش ماهـﮧ داشت ، چـﮧ میکرد ؟
به خود شش ماهه آتیشم زدی ....