هر روز در سکوت خیابان دور دست
روی ردیف نازکی از سیم می نشست
وقتی کبوتران حـــرم چرخ می زدند
یک بغض کهنه توی گلو، داشت می شکست
باران گرفت بغض خـــدا هم شکسته بود
اما کلاغ روی همان ارتفاع پست
آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم
تنها دلم به دیدن گلدسته ات خوش است